کار کردن توی محیطی که از آدم ها و محلهش دل خوشی نداشتم همچین حس خوش آیندی
نداشت اما خب چه می شد کرد که زندگی خرج داشت مخصوصا اگر یکی مثل من ننه
باباش هر کدوم بعد طلاق رفته بودن پی زندگی خودشون و من باس گلیمم رو خودم از آب بیرون می کشیدم.
– مثل این که بهت خوش میگذره نمیفهمی کی ساعت گذشته؟ به ساعت بالای سرم نگاه کردم،
اسی بی مزه ترین و لوس ترین و چندش ترین آدم زندگیم بود که سعی می کرد
با پشم های روی سینهش جذاب به نظر بیاد. – اره نه که اینجا سیرک شادیه …
به شستن ظرف هام خاتمه دادم و پیشبندم رو در اوردم. – مابقیش دست خودتو میبوسه.
نذاشتم چیزی بگه یا غر بزنه و منت حقوقی که میگیرم رو سرم بزاره و زود تر فلنگو بستم.
*** – صبح خروس خون، خواب دیدی اومدی اینجا؟ باز هم پیداش شده بود.
نمی فهمیدم این یارو همینقدر بیکاره یا واقعا این قضیه اشتباه انقدر براش مهمه؟!
– بشین تو ماشین …برم قضیه رو خاتمه بدم. دست به سینه شدم.
– از کجا باس بهت اعتماد کنم؟ اخم جدی کرد. – نترس سرتو نمیبرم.
بهش نمی خورد بخواد کاری کنه و لجبازی هم باهاش فایده نداشت.
خودم خوشم نمی اومد شوهر این ریختی اشتباهی داشته باشم.
ماشینش هم مثل خودش عجیب بود. سقف نداشت و ازین هایی بود که باهاش
میرفتم کویر گردی و کوه پیمایی.
– این یارو اِسی الماچو کسری حقوق بزنه واسه من پولمو ازت میگیرما.